آرشیو تیر 1397
27 تیر 1397
X

کوچه های شورشادی را پراز غم کرده ای

واز جهالت ملّـتی را غـرق مـاتم کــرده ای

میهن از جور و جفـایت روی آرامش ندید

موجی از بلوا به پا در‌کشورجم کرده ای

ذهـن مردم‌ را به رندی با زبان ِ سفسطه

سال ها سرگرم موضوعات مبهم کرده ای

ای بهشت واهی ات وارونه گردد بر سرت

روزگار خوب مردم را جهنـــم کـــرده ای

گوی ِ سبقت را ربــودی از خداوند ستم

روی چنگیـزِ مغـول را بارهـا کـم کـرده ای

هم به نام دین شدی برگُرده ی مردم سوار

هم به فتوا فتنه در اقصای عالم کـرده ای

رگه ای ازجنس نرمش درسراپای تونیست

روی منبر از خشونت چهره درهم کرده ای

شکوه ها در پرده می کردم ولی بانو عسل

در غزل ما را به رک گویی تومُلزم کرده ای

16 تیر 1397
X

روزی کــه قنــاری بــدهد از تـــو نشانی

آزاد و رهــــا می شــوم از دل نگــــرانی

دلتنگـم و در وادی غـم خـانه به دوشم

آواره ترینـــم نکــن ای عشـــق نهــــانی

فرداست که با مضحکه درکوچه بگویند

مجنــون متـواری شده از بخــش روانی

چون ظرف پر از کاشم و ایکاش نباشی

از دست من بی سرو و سامـان عصبانی

در راه پــر از فـاصلــه تـاول زده پــایـم

خـواهی تـو مـرا تـا بـه کجـاهـا بکشانی

بانــو عسلم پـا بـــــه خیـابـان بگــذاری

صد کوچه معطر شود از عطــر جوانی

8 تیر 1397
X

گـرچـه گاهی نـرسد روز وصـال خودمان

کوچه ها پر شود از عطـر خیال خودمان

بـزنیم پـر بـه هـوایی کـه مگـر تازه کنیم

نفس پنجـــره را با پـــر و بـال خــودمان

روسری را بکش از چنبـر زلفت بـه عقب

تا معطــر بشـود سمــت شمـال خـودمان

تا پدر بود و زمین بود و به دل نور امید

سفـره خـالی نشد از نـان حـلال خودمان

مانــده بر لوح دل و سینه ی تاریـخ ملل

یـادهـا از منش و جـاه و جلال خـودمان

شیخ بی عاطـفه از هیمنه ی ریـش وعبا

شده پُر حیله تر از گرگ و شغال خودمان

مهــربانو عسلــم طعــم غــزل هــا نشود

بـــه گـــوارایـی اشعــار زلال خـــودمـان

5 تیر 1397
X

بـه ژرفای همـان برفی کـه بـر الـوند می خواهم

تـو را زاینــده رودی پُرتــر از ارونـد می خواهم

بتاب ای مـاه مهتـــابی دمـــادم بـــر سیاهی ها

گـــرفتاران شب ها را رهــا از بنـــد می خواهم

بـه هنگام گـــــرفتـاری گــــره بــگشاید از کــارم

همان یک تار گیسویت که با سوگند می خواهم

به سانِ قـــوری چینی تَــرک افتـــاده در جسمم

بزن بندی به هر بندم که چینی بند می خـواهم

کماکان غنچـه های لالــــه گونت را شکـــوفا کن

لبت را چون شقایق ها پر از لبخـند می خواهم

دیابت دارم و دانم علاجش قهـــوه ی تلخ است

ولیکن از لب سـرخــت نبات و قــند می خواهم

چنان خوبی کـه عمری را بـه یادت زندگی کردم

نمی دانی که عطـر خاطـرت را چند می خواهم

بـــه دیـــدار مـنِ دلخون عسل راضی نمی گردی

جفایم کن کــه در دنیا تو را خرسند می خواهم

1 تیر 1397
X

دوسه روز است که بی زمزمه در شیرازم

هق هق ِ نیمه شبم پرده گشود از رازم

این همه در بدری حاصل ِ اقبال ِکج است

شده از روز ازل درد و بلا دمسازم

سینه ام زیر ِ فشار و تنم آبستن ِ درد

مانده ام بار ِ غمم را به کجا اندازم

مونسم می رود از دست خدایا چه کنم

هر چه فریاد کنم کس نکند در بازم

یک حرم گریه نثار ِ نفسِ حضرتعشق

که شود حافظ ِ محبوب ِ بلند آوازم

لااقل بر سر ِ سجاده دعایی بکنید

که به هنگام دعا منتظر اعجازم

بس که باریده ام از غصه ی ِ بانو عسلم

چشمه ی چشم ِ ترم پرده گشود از رازم